زندگی و مرگ


اشک اسمان

هرکی خوابه خوش به حالش ما به بیداری دچاریم...

زندگی:

من فرصتی مغتنم برای بودنم،

تو اژدهایی برای بلعیدن…

مرگ:

من آغازی به آرامش ابدیم،

تو آغازی به آلام دنیوی…

زندگی:

من خالق یک لحظه شیرین عاشقانه ام،

تو جابری و جایی برای این لحظه نداری…

مرگ:

تو تحمیل نا خواسته ی گریبان گیر بشریتی،

من منتخب آنها هستم برای رهایی از تو…

زندگی:

توفاجعه انفصال عاشق و معشوقی،

من فرصتی دوباره برای باهم بودنشان…

مرگ:

تو بار سنگین اجباری برای زجر کشیدن،

من راه نجاتی برای گریز از این وادی…

زندگی:

تو اشک مادر داغ دیده ای،

من اشک شوق دیدار فرزندمفقود الاثر…

مرگ:

تو تولد کودک نامشروع و بی خانمانی،

من گربزی برای رهایی از این مخمصه…

زندگی:

من لبخند زیبای یک نو مادرم،

توخلوت تنهایی یک زوج عاشق…

مرگ:

من پایان ناله های یک پیرمرد زمین گیرم،

تو اصراری برای زجر کشیدن او…

زندگی:

من باعث یک بوسه ی شیرین عاشقانه ام

،تو قطره اشک یک عاشق در هجران معشوق…

مرگ:

تو چشم نظاره گر شکنجه های یک شکنجه گری،

من تیر خلاصی از این عذاب…

زندگی:

من عفو یک پدر داغ دیده ام

،تو سنگسار یک زن به جرم عاشق بودن…

مرگ:

من خط بطلان به وجود پس از مرگ معشوقم،

تو جزای جرم زندگی بدون او…

زندگی:

من نگاه نوازشگر یک پریزاده ام،

تو خلوت سرد تنهایی…

مرگ:

من فرصت گرم انتقامم،

توانتظار بیهوده یک مادر ناباور…

زندگی:

من نقطه اوج عروج یک انسانم،

تونزول او به پست ترین جای ممکن!

نمیدانم…

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد…

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت…

وبسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد…

سوتکی به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

که دم گرم خودش را…

یکریزو پی در پی در آن سخت بفشارد…

و بدین سان بشکند…

سکوت مرگ بارم را…

میخواهم از تاریکی و تنهایی خانه ای بسازم…

خانه ای که هیچ نوری حتی برای لحظه ای بر آن نتابیده باشد…

سیاهی دیوارهایش را با غمهایم تزیین میکنم…

پنجره هایی چون قفس میسازم که زندانی تنگ و تاریک را برایم به ارمغان بیاورد…

راهی نیست چون زندگی اینگونه است…

و فرار از آن بیهوده است…

گرگ های دنیای من دیگر افسرده اند…

وپر رمق برای شکار هیچ گوسفندی دیگر نمی دوند…

به گله میروند تا فقط به نی چوپان دل بسپارند…

و اشک بریزند…!!!

چشمانش پر از اشک بود،

به من نگاه کردو گفت:

مرا دوست داری؟؟؟؟

به چشمانش خیره شدم،

قطره های اشک را از چشمانش زدودم

و خداحافظی کردم…

روزی دیگر که او را دیدم،

آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت

و سرش را روی سینه ام گذاشت

و گفت:

اگر مرا دوست داری امروز بگو!…

ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود،

به دیدارش رفتم و کنارش نشستم

و او را نگاه کردم

و گفت:

بگو دوستم داری…!

میترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم،

ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از خداحافظی!!

وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود،

وحشت زده و حیران پارچه را کنار زدم،

تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…

امروز روز مرگ من است،

مرگ احساسم،

مرگ عاطفه هایم…

امروز او میرود و مرا با یک دنیا غم بر جا میگذارد…

او میرود بی آنکه بداند به حد پرستش…

دوستش دارم.....

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:2 توسط باران| |


Power By: LoxBlog.Com